خاطره ها نمي ميرند
خاطره ها قدرت زيادي در نگهداري آدم ها دارند. آن ها زنده هستند و مدام در ذهن ما آدم ها به دنبال فرصتي براي بروز و خودنمايي. يعني انگار درست زماني كه آدم زير پايش مي لغزد و دست و دلش مي لرزد، خاطره ها به داد او مي رسند. رنگ،بو، صدا و هرچه كه مي تواند تبديل به خاطره هاي ماندگار شود، قدرت زيادي براي برگرداندن آدم ها به زندگي دارند. اولين خاطره آخرين افطار ماه رمضان بيست و چندسال پيش كه اولين سال روزه داري من به حساب مي آمد، از همين خاطره هاي نگهدارنده و زنده است. بابا سر سفره افطار يك جعبه مستطيل و دراز داد دستم كه هديه اولين روزه داري من بود. جعبه را باز نكرده مي دانستم برايم ساعت خريده است. از شكل و شمايل جعبه مستطيل كادو شده حدس زده بودم. اما همه ماجرا همين نبود. مي دانستم بابا عشق مي كند به همه ساعت هديه بدهد. آن روز بالاي سفره نشسته بود. عادت داشت در زاويه و كنج سفره بنشيند و سه گوش سفره را كمي به داخل تا بزند و يك دستمال كاغذي كنار سمت راست خودش بگذارد براي لحظه هاي مباداي سر سفره افطار. ليوان آب جوش مخصوص خودش را هميشه قبل از شروع پخش شدن ربنا سر سفره افطار مي گذاشت. درست در قسمت بالاي دستمال كاغذي تاشده مخصوص خودش. آن روز هم مثل همه افطاري هاي آن سال، بابا آيين مخصوص و ويژه خودش را به جا آورد. فقط تنها چيزي كه جديد بود همان جعبه كادو شده مستطيل كم عرض و دراز بود. من و بقيه بچه ها مي دانستيم كه اين هديه قرار است به چه كسي برسد اما مثلا به روي خودمان نمي آورديم و سعي مي كرديم خيلي عادي رفتار كنيم و سفره افطار را كامل كنيم. سبد سبزي را كه مامان داد دستم همه حواسم به جعبه كادوي سرسفره بود. سبزي ها نم داشت و بوي تند و تيز ريحان باعث شد معده ام ضعف برود. سبد سبزي را روي سفره در محدوده ويژه بابا گذاشتم. بابا آرام سبد را به جلو هل داد و گفت دختر، سبزي ها آب دارد. يعني كه ممكن است جعبه هديه خيس شود. الان كه فكر مي كنم مي بينم من آن روز با اينكه خيلي سعي مي كردم مثل آدم بزرگ ها رفتار كنم يك لبخند نامحسوسي روي صورتم داشتم كه غيرارادي بود. همه چيز آن روز مثل بقيه روزها بود. آيين نشستن دور سفره افطار از چند دقيقه قبل از اذان و دعا كردن، ليوان هاي آب جوش و نبات و زعفران و بوي ريحان ها و پنير محلي و نان بربري داغ و فرني پر از گلاب مادر كه آرد برنجش را با دست هاي خودش درست كرده بود. فقط بغض بابا و پرده اشكي كه روي چشم هايش مي لرزيد نشان مي داد كه آن روز، روز آخر بود. حالا هرسال ماه رمضان كه مي آيد اولين چيزي كه در ذهن من زنده مي شود خاطره آن روزآخري است كه بابا برايم ساخته است. خاطره اي كه در آن، بوها و صداها و رنگ ها و لبخندها و اشك ها زندهي زنده مانده اند.